کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن صبر و شکیب و خاموشی گزیدن، برای مثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰)
کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن صبر و شکیب و خاموشی گزیدن، برای مِثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰)
در علم عروض معیاری برابر دو هجای بلند، تن تنن، تن تننا، کنایه از نغمه، سرود، آواز، برای مثال به چنگ و تن تن این تن نهاده ای گوشی / تن تو تودۀ خاک است و دمدمه ش چو هواست (مولوی۲ - ۱۱۴۵)
در علم عروض معیاری برابر دو هجای بلند، تن تنن، تن تننا، کنایه از نغمه، سرود، آواز، برای مِثال به چنگ و تن تن این تن نهاده ای گوشی / تن تو تودۀ خاک است و دمدمه ش چو هواست (مولوی۲ - ۱۱۴۵)
خاموش شونده که فاعل است. (برهان ذیل تن زدن). تن زننده. کاهل. تن آسان: کاهلی پیشه کردی ای تن زن وای آن مرد، کو کم است از زن. سنائی. تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. خواست وقتی به عجز دینداری ازیکی مالدار دیناری گفت ار حق پرستی ای تن زن دین ودنیا ز حق طلب نه ز من گفت دین هست نیک و دنیا بد نیک از او خواستن، بد از تو سزد که مرا گفته اند کز پی دل حق ز حق خواه و باطل از باطل. سنائی. رجوع به تن زدن شود
خاموش شونده که فاعل است. (برهان ذیل تن زدن). تن زننده. کاهل. تن آسان: کاهلی پیشه کردی ای تن زن وای آن مرد، کو کم است از زن. سنائی. تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. خواست وقتی به عجز دینداری ازیکی مالدار دیناری گفت ار حق پرستی ای تن زن دین ودنیا ز حق طلب نه ز من گفت دین هست نیک و دنیا بد نیک از او خواستن، بد از تو سزد که مرا گفته اند کز پی دل حق ز حق خواه و باطل از باطل. سنائی. رجوع به تن زدن شود
عدل عدل. باربار. بقچه بقچه: دوصد جامه و زیور رنگ رنگ بسنجیده و ساخته تنگ تنگ. شمسی (یوسف و زلیخا). تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ. سوزنی. در پلۀ ترازوی اعمال عمر ما طاعات دانه دانه و عصیان تنگ تنگ. سوزنی. بخشنده ای که بخشد و بخشید بی دریغ دینار بدره بدره و دیبای تنگ تنگ. سوزنی. تا اسب تنگ بسته نگیرم ز مدح میر نگشایم از خرک جرس هجو تنگ تنگ. سوزنی. از چمن انگیخته گل رنگ رنگ وز شکر آمیخته می تنگ تنگ. نظامی. ، بسیار فراوان. (ناظم الاطباء) ، سخت متصل و پیوسته. بسیار نزدیک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ من ازو عمری ستانم جاودان او ز من دلقی رباید رنگ رنگ. ؟
عدل عدل. باربار. بقچه بقچه: دوصد جامه و زیور رنگ رنگ بسنجیده و ساخته تنگ تنگ. شمسی (یوسف و زلیخا). تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ. سوزنی. در پلۀ ترازوی اعمال عمر ما طاعات دانه دانه و عصیان تنگ تنگ. سوزنی. بخشنده ای که بخشد و بخشید بی دریغ دینار بدره بدره و دیبای تنگ تنگ. سوزنی. تا اسب تنگ بسته نگیرم ز مدح میر نگشایم از خرک جرس هجو تنگ تنگ. سوزنی. از چمن انگیخته گل رنگ رنگ وز شکر آمیخته می تنگ تنگ. نظامی. ، بسیار فراوان. (ناظم الاطباء) ، سخت متصل و پیوسته. بسیار نزدیک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ من ازو عمری ستانم جاودان او ز من دلقی رباید رنگ رنگ. ؟
کس به کس. کس بعوض کس. (ناظم الاطباء). فرداً فرد. یک یک: چنین گفت با مویه افراسیاب کزین پس نه آرام جویم نه خواب مرا اندرین سوگ یاری کنید همه تن بتن سوگواری کنید. فردوسی. بفرمود تا هرکه دانا بدند بگفتارها بر توانا بدند به نزدیک قیصر شدند انجمن بپرسید از ایشان همه تن بتن. فردوسی. همه نامداران آن انجمن گرفتند نفرین بر او تن بتن. فردوسی. چو بشنید گفتار او انجمن پر اندیشه گشتند از آن تن بتن. فردوسی. گر بقدر سوزش دل چشم من بگریستی بر دل من مرغ و ماهی تن بتن بگریستی. خاقانی. - جنگ تن بتن، از فنون جنگهای پیشین است که به ضرورت، جنگاوران از سنگرها و قلاع نظامی بیرون می آمدند و بصورت مغلوبه و یورش در یکدیگر می آویختند و کشتار می کردند و در اینگونه جنگها دیگر فرامین فرماندهان پس از صدور فرمان یورش بی اثر می شد و هرکس به ابتکار خود از خویشتن دفاع و یا به دشمن حمله می کرد و تلفات در این نوع نبردها بیش از سایرجنگها بود
کس به کس. کس بعوض کس. (ناظم الاطباء). فرداً فرد. یک یک: چنین گفت با مویه افراسیاب کزین پس نه آرام جویم نه خواب مرا اندرین سوگ یاری کنید همه تن بتن سوگواری کنید. فردوسی. بفرمود تا هرکه دانا بدند بگفتارها بر توانا بدند به نزدیک قیصر شدند انجمن بپرسید از ایشان همه تن بتن. فردوسی. همه نامداران آن انجمن گرفتند نفرین بر او تن بتن. فردوسی. چو بشنید گفتار او انجمن پر اندیشه گشتند از آن تن بتن. فردوسی. گر بقدر سوزش دل چشم من بگریستی بر دل من مرغ و ماهی تن بتن بگریستی. خاقانی. - جنگ تن بتن، از فنون جنگهای پیشین است که به ضرورت، جنگاوران از سنگرها و قلاع نظامی بیرون می آمدند و بصورت مغلوبه و یورش در یکدیگر می آویختند و کشتار می کردند و در اینگونه جنگها دیگر فرامین فرماندهان پس از صدور فرمان یورش بی اثر می شد و هرکس به ابتکار خود از خویشتن دفاع و یا به دشمن حمله می کرد و تلفات در این نوع نبردها بیش از سایرجنگها بود
واحد. (آنندراج). یکتا و منفرد و یگانه. (ناظم الاطباء) : اگر دو یار موافق زبان یکی سازند فلک چه یک تن تنها چه می تواند کرد. صائب (از آنندراج) (بهار عجم)
واحد. (آنندراج). یکتا و منفرد و یگانه. (ناظم الاطباء) : اگر دو یار موافق زبان یکی سازند فلک چه یک تن تنها چه می تواند کرد. صائب (از آنندراج) (بهار عجم)
خاموش بودن و خاموش شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است. (انجمن آرا). خاموش شدن. (غیاث اللغات). ساکت شدن. خاموش بودن. (از فرهنگ رشیدی). خموش بودن. (شرفنامۀ منیری) : ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری. فرخی. این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص 277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. (کتاب النقض ص 345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص 370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص 370). گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم تا در این ویرانه خود فارغ کنم چون در اینجا نیست وجه زیستن اندر این خانه بباید ریستن. مولوی. زنده زین دعوی بود جان و تنم من از این دعوی چگونه تن زنم ؟ مولوی. ای زبان که جمله را ناصح بدی نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟ مولوی. چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند. مولوی. تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام. صائب (از آنندراج). میخواستم که آه کشم بازتن زدم خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم. قاضی نوری (ایضاً). تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم خال عذار مجمرۀ غم سپند ماست. علی خراسانی (ایضاً). با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم. علی خراسانی (ایضاً). ، صبر و تحمل کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابۀ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). بسی از خویشتن بر خویشتن زد فروخورد آن تغابن را و تن زد. نظامی. حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. (تذکره الاولیاء عطار). عشق آتش در همه خرمن زند اره بر فرقش نهند و تن زند. عطار. هرچه آوردی تلف کردیش زن مرد مضطر گشته اندر تن زدن. مولوی. چونکه لقمان تن بزد اندر زمان شد تمام از صنعت داود آن. مولوی. تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان خوش بکوبش تن مزن چون دیگران. مولوی. ، انتظار بردن. درنگ کردن: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص 143). ، آسودن. (برهان) (ناظم الاطباء) : بر دل و دستت همه خاری بزن تن مزن و، دست بکاری بزن. نظامی. ، درگذر کردن از امری. (آنندراج). امتناع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اباکردن. (فرهنگ فارسی معین). روی گرداندن. اعراض کردن: تو هم نیز از راستی تن مزن بمن لختی از راستی گو سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. بیخ دو غمازبرانداختند اصل بشد فرع چه تن می زند اسعد بیداد به دوزخ رسید مخلص غزّال چه فن می زند؟ انوری. رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل تا بکند هجر هر جفا که تواند. انوری. کو به حسامت که برد، آب بت لات نام کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لاتنم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263). عمر تو چیست عطسۀ ایام جان ستان پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است. خاقانی. دلم از غم بسوخت دم چه دهی غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟ مجیر بیلقانی. چو گردن کشد خصم گردن زنم چو در دشمنی تن زند تن زنم. نظامی. آن دگر را خواند هم آن خوب خد هم نداد آن را جواب و تن بزد. مولوی. بیش از این گفتن توان شرحش ولی از سوی غیرت نشان آید همی تن زنم زیرا ز حرف مشکلش هر کسی را صد گمان آید همی. مولوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن. (مجالس سعدی ص 20)
خاموش بودن و خاموش شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است. (انجمن آرا). خاموش شدن. (غیاث اللغات). ساکت شدن. خاموش بودن. (از فرهنگ رشیدی). خموش بودن. (شرفنامۀ منیری) : ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری تن زن زمانکی و بیاسا و کم گِری. فرخی. این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص 277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. (کتاب النقض ص 345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص 370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص 370). گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم تا در این ویرانه خود فارغ کنم چون در اینجا نیست وجه زیستن اندر این خانه بباید ریستن. مولوی. زنده زین دعوی بود جان و تنم من از این دعوی چگونه تن زنم ؟ مولوی. ای زبان که جمله را ناصح بدی نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟ مولوی. چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند. مولوی. تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام. صائب (از آنندراج). میخواستم که آه کشم بازتن زدم خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم. قاضی نوری (ایضاً). تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم خال عذار مجمرۀ غم سپند ماست. علی خراسانی (ایضاً). با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم. علی خراسانی (ایضاً). ، صبر و تحمل کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابۀ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). بسی از خویشتن بر خویشتن زد فروخورد آن تغابن را و تن زد. نظامی. حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. (تذکره الاولیاء عطار). عشق آتش در همه خرمن زند اره بر فرقش نهند و تن زند. عطار. هرچه آوردی تلف کردیش زن مرد مضطر گشته اندر تن زدن. مولوی. چونکه لقمان تن بزد اندر زمان شد تمام از صنعت داود آن. مولوی. تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان خوش بکوبش تن مزن چون دیگران. مولوی. ، انتظار بردن. درنگ کردن: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص 143). ، آسودن. (برهان) (ناظم الاطباء) : بر دل و دستت همه خاری بزن تن مزن و، دست بکاری بزن. نظامی. ، درگذر کردن از امری. (آنندراج). امتناع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اباکردن. (فرهنگ فارسی معین). روی گرداندن. اعراض کردن: تو هم نیز از راستی تن مزن بمن لختی از راستی گو سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. بیخ دو غمازبرانداختند اصل بشد فرع چه تن می زند اسعد بیداد به دوزخ رسید مخلص غَزّال چه فن می زند؟ انوری. رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل تا بکند هجر هر جفا که تواند. انوری. کو به حسامت که برد، آب بت لات نام کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لاتنم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263). عمر تو چیست عطسۀ ایام جان ستان پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است. خاقانی. دلم از غم بسوخت دم چه دهی غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟ مجیر بیلقانی. چو گردن کشد خصم گردن زنم چو در دشمنی تن زند تن زنم. نظامی. آن دگر را خواند هم آن خوب خد هم نداد آن را جواب و تن بزد. مولوی. بیش از این گفتن توان شرحش ولی از سوی غیرت نشان آید همی تن زنم زیرا ز حرف مشکلش هر کسی را صد گمان آید همی. مولوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن. (مجالس سعدی ص 20)
شهر و بندری است در چین که در کنار په ای هو واقعاست و 1800000 تن سکنه دارد. این شهر یکی از مراکز مهم صنعتی است (ذوب و تصفیۀ فلزات، محصولات شیمیائی، نساجی و مواد غذایی). در سال 1857 میلادی در این شهر قراردادی به امضاء رسید که کشور چین به روی اروپائیان بازگردید و همچنین در سال 1885 میلادی قرارداد صلح فرانسه و چین در آن شهر امضاء شد و در سال 1900 میلادی این شهر بوسیلۀ گروه انترناسیونال اشغال گردید. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تین چین شود
شهر و بندری است در چین که در کنار په ای هو واقعاست و 1800000 تن سکنه دارد. این شهر یکی از مراکز مهم صنعتی است (ذوب و تصفیۀ فلزات، محصولات شیمیائی، نساجی و مواد غذایی). در سال 1857 میلادی در این شهر قراردادی به امضاء رسید که کشور چین به روی اروپائیان بازگردید و همچنین در سال 1885 میلادی قرارداد صلح فرانسه و چین در آن شهر امضاء شد و در سال 1900 میلادی این شهر بوسیلۀ گروه انترناسیونال اشغال گردید. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تین چین شود
کنایه از نغمه و سرود. (آنندراج). سرود و نغمه و آهنگ و ترانه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : در خانه تن مزن که ز دستان عندلیب در هر دمت به باغچه صدجای تن تن است. انوری (از آنندراج). ، وزن اجزای آواز موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) ، از ارکان تقطیع. (فرهنگ فارسی معین)
کنایه از نغمه و سرود. (آنندراج). سرود و نغمه و آهنگ و ترانه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : در خانه تن مزن که ز دستان عندلیب در هر دمت به باغچه صدجای تن تن است. انوری (از آنندراج). ، وزن اجزای آواز موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) ، از ارکان تقطیع. (فرهنگ فارسی معین)